در سکوتم نشسته ام و به اطرافم نگاه ميکنم و به روز هايي که گذشت فکر ميکنم
روزهايي که به سرعت رفت به خاطره تبديل شد
ديگه دلخوشي جز دفتر تنهايي ندارم
دفتري که يکي يکي برگ هاش با خاطره ها پر شده
به خودم مي گم چطور ِ که دفتر طاقت غصه هام رو در بيارم
يکي يکي برگهاشو ورق مي زنم هر چي بيشتر به آخرش نزديک مي شم تنهاييم بيشتر وبيشتر مي شه ...