بال هايم را کجا گذاشتم؟
پروانه بر شانه هاي من نشست.من با تعجب رو به پروانه کردم وگفتم: اما من که گل نيستم.
تو نمي توني رو شانه هاي من بشيني.
پروانه گفت: من فرق گل ها وآدم ها رو خوب مي دونم.اما گاهي گل ها رو با انسان ها را اشتباه مي گيرم.
من خنديدم واين به نظرم بزرگترين اشتباه ممکن بود.
پروانه گفت:راستي چرا پر زدن را کنار گذاشتي؟
من منظور پروانه رو نفهميدم،اما باز هم خنديدم.
پروانه گفت:نمي دوني توي آسمون چقدر جاي تو خاليه؟من ديگه نخنديدم.انگار ته ته خاطراتم چيزي رو به يادم اومد.چيزي که نمي دونستم چيه؟ شايد يک آبي دور،يک اوج دوست داشتني.
پروانه گفت:غير از تو پروانه هاي ديگري رو هم مي شناسم که پر زدن از يادشون رفته. درسته که پرواز واس? يه پروانه ضروريه ، اما اگه تمرين نکنه فراموش مي شه.
پروانه اينو گفت وپر زد. من رد پروانه رو دنبال کردم تا اينکه چشمم به يه آبي بزرگ افتاد وبه يادم اومد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرم آسمون بود وچيزي شبيه دلتنگي توي دلم موج مي زد.
اونوقت خدا رو شونه هاي کوچيک من دست گذاشت وگفت:يادت ميآد تو رو با دو بال ودو پا آفريده بودم؟زمين وآسمون هر دو براي تو بود.اما تو آسمون رو نديدي.
راستي عزيزم بال هايم رو کجا گذاشتم؟
من دستم رو روي شونه هام گذاشتم وجاي خالي چيزي رو احساس کردم.
بعد سرم در آغوش خدا گذاشتم وگريستم!!!!