پروانه وار
86/12/13 :: 7:35 عصر
کاش آنروز گرمای برق نگاهت شعله خاموش قلبم را بر نمی فروخت ، کاش آن لحظه درهای دلم را به روی نسیم خوش محبتت میبستم ،کاش ان لحظه زیر خاک بودم و نوای دلنواز عشقت را احساس نمیکردم ، کاش در هجوم پر تلاطم امواج ویرانگر عشقت سرود سستی وجودم را فرا نمیگرفت ، کاش دیوانه ای بودم و هیچ نمیفهمیدم .
گاه از خود میپرسم چه شد که با اندک نگاهی پایه های کاخ غرورت همچون تارهای بی ثبات عنکبوت از هم گسیخت . اه که خانه عنکبوت هم از ستون های خانه دل من محکم تر محکم تر است .
مجنون در پی لیلی کوه را نشانه گرفت اما او با من چه کرد که اینگونه ساده و ارزان تا ابد قفا خور سیلی جان گداز عشقش شدی ، با کدامین ترانه مد هوشت ساخت که اینگونه چون پروانه ای روی شمع از خود بی خود شدی و مست و حیران ، سرگردان نا ابادیهای بی بنیان سرزمین عشق شدی .
اه که امروز دلم پر از حسرت و اندوه عشق درو غین توست . شبها تنهایی و سکوتم را با تاریکی تقسیم میکنم ،گوشه ای مینشینم، پاهایم را تکیه گاه صورت پریشانم میکنم ، ارام ارام صدای هق هقم را به گوش باد میرسانم تا شاید اشکهایم شعله عشقت را در دلم خاموش کند.
86/12/13 :: 2:41 عصر
86/12/13 :: 2:22 عصر
اول به نام خدا ی عشق
دوم، سلام به همه بندگان عشق
سوم،حرف دل:
نوبت به حرف دل که میرسه اونقده سعی میکنی که حرف دلتو به زبون بیاری اما بازم اخرش کم میاری و سکوت روی لبات خونه میکنه . اخه من که این همه حرف تو دلم دارم چرا نمیتونم اونو به زبون بیارم ... چرا هر وقت نوبت حرف دل میرسه باز زبونت کلید قفل سکوتشو گم میکنه و نمیتونه اونو باز بکنه .
اخه مگه میشه ادم یه عالمه حرف تو دلش باشه ونتونه بگه . وقتی خوب به این مسئله فکر مینکنم تا ببینم چرا همیشه هاله سکوت رو لبامه و نمیخوام کسی رو مهمون سفره دلم بکنم تازه یاد اولین باری میفتم که احساس میکردم باید دردمو به یه کسی بگم هی با خودم کلنجار رفتم تا ببینم کی واسه این کار مناسب تره بالاخره تصمیم گرفتم اونو به کسی بگم که احساس میکردم درکم میکنه و باهام احساس همدردی میکنه . اما بعد از گفتن اون موضوع و واکنشی که ازون دیدم تازه فهمیدم من چقدر تنهام و اطرافیام چقدر ازم فاصله دارن واسه همین دیگه تصمیم گرفتم هیچ وقت حرف دلمو به کسی نگم حتی اونایی که فکر مینکم خیلی به من نزدیکن ومنو میفهمن.
از اون وقت تا الان همیشه همه چیزو تو خودم خالی کردم . بعد از مدتی با این تنهایی کنار اومدم و همیشه هر دردی داشتم فقط وفقط تو دل خودم بوده وبس .
واسه همینم هر وقت که نوبت حرف دل میرسه زبونم نمیخواد پرده کهنه سکوتشو پاره کنه واین روزه طولانی رو به افطار برسونه.
اره من همیشه یاد گرفتم تنها ببینم، تنها بشنوم ، تنها خیال کنم ، تنها بخندم ، تنها گریه کنم و...
اما حالا می خوام این سنت رو زیر پا بذارم و تا جایی که بتونم به بلندی صدها فریاد به اونی که دو ستش دارم بگم دوستت دارم دوست دارم دوست دارم . احساس کنم که منم میتونم خودمو ازبند تنهایی نجات بدمو بتونم از بین ببرم و بال و پر دلمو واسه پرواز باز کنم .
گاهی وقتا فکر میکنم اگه منم مثل بقیه یه خواهر داشتم چه خوب میشدمیتونستم سرمو بذارم رو پاهاشو تا می تونستم اشک بریزمو درد دمو بهش بگم ولی ...
الانم تنها دلخوشیم اینه که هر شب میامو چند خطی مینویسم حداقل اینجوری چند نفر اینارو میخوننو نظری میدن ومنم احساس تنهایی کمتری میکنم .
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
:: کل بازدیدها ::
165227
:: بازدید امروز ::
20
:: بازدید دیروز ::
6
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
عاشق آسمونی:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::
حرفهای پروانه ای[32] . درد دلهای پروانه ای[26] . فصل امید[4] .
:: مطالب بایگانی شده ::
آرشیو میهن بلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
بهار 1388
تا قبل شهریور 1389
:: موسیقی وبلاگ ::