پروانه وار
86/12/13 :: 10:1 عصر
لاک پشت
امروز داشتم آلبوم عکسای قدیمی رو نگاه میکردم عکسای بچگیمونو . یادش بخیر خیلی زود گذشت .چشمم به یه عکس از تو افتاد که لاک پشت کوچولو تو که خیلی دوستش داشتی تو دستت بود . عکس اون لاک پشت منو به یاد اون روزی انداخت که تو تو کوچه بادکنک منو ترکوندی ،خیلی ناراخت شدم اخه من بادکنکو خیلی دوست داشتم هنوزم بعضی وقتا با بادکنک بازی میکنم . اون روز وقتی بادکنکمو ترکوندی زدم زیر گریه ، باهات قهر کردم و دویدم طرف خونمون .
تو رفته بودی پیش مامانت و بهش گفته بودی که بادکنک پروانه رو ترکوندم بهش گفته بودی چیکار کنی که پروانه دوباره باهات دوست بشه. مادرتم بهت گفته بود برو هر چیزی رو که خیلی دوستش داری به پروانه بده.درست یادمه اومده بودی خونمون از مادرم میپرسیدی پروانه کجاست منم واسه اینکه تو منو نبینی در اتاقو رو خودم بستم . اومدی طرف اتاق در زدی و گفتی پروانه جون بیا بیرون میخوام یه چیزی بهت بدم ، اونوقتا خیلی ناز میکردم بهت گفتم از اینجا برو دیگه نمیخوام ببینمت ، پسر بد نمیخوام دیگه با تو دوست باشم .
بالاخره با اصرار مادرم در رو باز کردم دستتو دراز کردی و یه چعبه بهم دادی ، اون لبخندی رو که موقع دادن جعبه رو لبات بود هیچ وقت فراموش نمیکنم یه لبخند که تو اوچ سادگی وو صداقت و خوشحالی بود .فورا در جعبه رو باز کردم با دیدن لاک پشت توی جعبه از ترس با تمام وجود جیغ کشیدم جعبه رو پرت کردم و دوباره رفتم تو اتاق و در رو بستم.
صدای گریه تو رو از پشت در میشنیدم . با همون گریه شروع کردی به حرف زدن ( این قسمتو با لحن شیرین یه پسر شش ساله بخونین )
"" پروانه به خدا من نمیخواستم تو رو بترسونمت ،اصلا نمیدونستم که تو از لاک پشت میترسی ، من به مامانی گفتم چیکار کنم که پروانه دوباره باهام بازی کنه .
اونم گفت هر چی که خودت بیشتر از همه دوست داری برو بهش بده تا باهات اشتی کنه . منم دیدم بیشتر از لاک پشتم هیچ چیزی رو دوست ندارم واسه همین لاک پشتمو برات اوردم . پروانه بیا بیرون هر وقت مامانم واسم بستنی خرید خودم نمیخورمش میدم به تو ، پروانه بیا دوباره باهم بازی کنیم دیگه بادکنکتو نمیترکونم""
مشتتو میکوبیدی به درو میگفتی پروانه پروانه بیا بیرون منم زدم زیر گریه و اومدم در و باز کردم با خوشحالی دستمو گرفتی و گفتی پروانه با من اشتی میکنی ، گفتم اره من و تو دوباره با هم دوستیم . یهو اشاره کردی به مامانم و گفتی پروانه مامانت چرا گریه میکنه ( آخه مامانم با دیدن این صحنه اشکش در اومده بود )
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
:: کل بازدیدها ::
165238
:: بازدید امروز ::
31
:: بازدید دیروز ::
6
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
عاشق آسمونی:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::
حرفهای پروانه ای[32] . درد دلهای پروانه ای[26] . فصل امید[4] .
:: مطالب بایگانی شده ::
آرشیو میهن بلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
بهار 1388
تا قبل شهریور 1389
:: موسیقی وبلاگ ::