پروانه وار
86/12/13 :: 10:2 عصر
تو را صدا میزنم انگاه که دیگر قلمم هیچ جوهری برای سیاه کردن دفتر محزونم ندارد.
انگه که در انتهای گلویم نای هیچ فریاد بی صدایی نیست
انگه که اتش گریبان وجود زیبایم را سخت بگرفته و سرود سوختن را در گوشم زمزمه میکند .
صدایت میکنم تا بیایی ، تا بیایی ، تا با نوش داروی معجزه اسایت خاکستر وجودم را به پروانه ای پاک تراز شبنم بهاری سوار بر گلبرگ یاس بیارایی، تا باز هم در قصر طلایی اغوش تو مستانه پرواز کنم ، تا باز هم عاشقانه ، پروانه بودن را احساس کنم .
نمیدانم ، نمیدانم ندایم را میشنوی یا نه ، نمیدانم نسیم ،ترنم قطره های زلال اشکم را برا یت به سوغات خواهد اورد یا نه.اما باز هم میخواهم صدایت بزنم هر چند که صدایم از در این کلبه مخروب به افقی دور تر نخواهد پیوست .
میگویند ناجی همیشه در لحظه های آخر می اید ، شاید برای من امدن تو حتی در تک نفس های اخر نیز رویایی بس شیرین و دل انگیز باشد میدانم، میدانم حتی ارزوی احیا کردن خاکسترم نیز سراب احمقانه ای بیش نیست .
تو انروز ها که من از شدت زیبایی ماه رابه تمسخر نظاره میکردم مرا با تیپایی به کنج تا ترین سیاه چالهای اندوه افکندی ، چگونه ممکن است در لحظه اخر ناجی پروانه سیاه و سوخته ای باشی که رنگدانه ای خرد برای درخشش ندارد . پس شاید بلند ترین فریادها نیز بیهوده باشد و گاه آن رسیده که فصل امید من نیز معصومانه جان بسپارد .
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
:: کل بازدیدها ::
165338
:: بازدید امروز ::
9
:: بازدید دیروز ::
14
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
عاشق آسمونی:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::
حرفهای پروانه ای[32] . درد دلهای پروانه ای[26] . فصل امید[4] .
:: مطالب بایگانی شده ::
آرشیو میهن بلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
بهار 1388
تا قبل شهریور 1389
:: موسیقی وبلاگ ::