پروانه وار
86/12/13 :: 2:36 عصر
همیشه دنبال یه موقعیت بودم که بدونم منو چقدر دوست داری .هر وقت باهات حرف میزدم سعی میکردوم بحثو به طرف عشق و دوست داشتن بکشونم .
یه رو ز عصر اومدی خونه با عجله درو باز کردم رفتارت مثل همیشه نبود . نگرانی رو از تو چهرت میشد فهمید تا نگاهت به چشمام افتاد بهشون زل زدی .میخواستی یه حرفی رو بزنی ولی نمیدونستی چه جوری بگی.
چند دقیقه بدون اینکه حرفی میون منو تو رد وبدل بشه گذشت ف یهو به ذهنم رسید که شاید الان بهترین موقعیته که به هدفم برسم .
با یه لحن خاصی گفتم عمو یادگار خوابی یا بیدار . نکنه عاشق شدی و ما خبر نداریم .یهو با یه صدای لرزون واهسته ای گفت اگه یه نفر عاشقت بشه چیکار میکنی ؟
جا خوردم اصلا انتظار همچین سوالی رو ازش نداشتم نمی دونستم چی بگم . بعد چند لحظه سکوت گفتم خوب اگه واقعا منو دوست داشته باشه منم عشقمو به پش میریزم .
بهم گفت اگه تو اونو دوست نداشته باشی چی ؟ خواستم یه جورایی راهو واسش باز کنم واسه همین گفتم نمیخوام به خاطر خودم دل کسی رو بشکنم.
گفت کمکم کن به اونی که عاشقشم بفهمونم که چقدر دوستش دارم .
یهو قند تو دلم اب شد بدنم لرزید با خودم فکر کردم یعنی اون منو دوست نداره یعنی اون عاشق کس دیگه ایه . بغض گلومو گرفت اشکام داشت سرازیر میشد نمیتونستم جلو خودمو بگیرم که بهم گفتم عزیزم کمک کن بهت بگم ثابت کنم که چقدر دوستت دارم . بی اختیار خودمو تو اغوشش رها کردم
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
:: کل بازدیدها ::
165273
:: بازدید امروز ::
66
:: بازدید دیروز ::
6
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
عاشق آسمونی:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::
حرفهای پروانه ای[32] . درد دلهای پروانه ای[26] . فصل امید[4] .
:: مطالب بایگانی شده ::
آرشیو میهن بلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
بهار 1388
تا قبل شهریور 1389
:: موسیقی وبلاگ ::