پروانه وار
86/12/29 :: 7:19 عصر
سلام دوستان تبریک من رو به مناسبت میلاد خجسته پیامبر گرامی اسلام بپیذیرید .این گل زیبا هم تقدیم به همه شما عاشقان
در ضمن از همه دوستانی که پیغام گذاشتن و نتونستم جوابشونو بدم عذر خواهی میکنم و اگه خدا بخواد هر چه زودتر در خدمت عزیزان هستم شاد باشید و پیروز
*************************************************************
دلم برایت تنگ شده
چقدر از تو دورم خدا میداند ،شاید همین نزدیکی ها باشی کنار جوی زلال حیاط خانه مان ،شاید هم سوار بر بالهای قوی سفید مهاجر ،هر جا هستی من دفترم را به نیت نوشتن از تو باز کرده ام و قلمم را به شوق نام تو راهی سطرهای بی پایان میکنم شاید درد دلم را بشنوی و لحظه ای برق چشمانت را با من تقسیم کنی .
صدایت میکنم شاید بیایی ندارم من امیدی از رهایی
میخواهم بنویسم که بیشه سبز بهارم هنوز هم در حسرت جای پای توست ، هنوز هم چمنزار دلم به نگاه های سنگین آهوی زیبا نیاز دارد .هنوز هم زمزمه زیبایهایت گونه هایم را مواج و پر تلاطم میکند .،هنوز هم شور انگیز ترین خاطره ام لحظه لبخند مستانه توست.
میخواهم بگویم کجایی که روزهای بدون تو را با نوای شکسته اردک های وحشی به دست شب میسپارم و شب هنگام نمیدانم به گریه های تاریکی گوش دهم یا به ناله های باران ، نمیدام تلاطم دریا را در میان امواج خروشان که گویی از ظلمت شب به هراس امده اند به نظاره بنشینم یا رقص برگها را در باد..،
راستی از باد گفتم ،دیر وقتی است دلم هوای نفس خنک بادبزنت را کرده اه چه شیرین است نسیم خنکی که از دست معشوق بر جسم و روح بتابد ودل را مدهوش سازد.
دلبرک شیرین من میخواهم با قلمم پلی از تبسم نقاشی کنم انگاه انرا در میان فاصله من با تو بگذارم و با نوای احساس بسویت گام بردارم ،وجود نازنینت را در اغوش بگیرم و قاصدک های بوسه ام را بر چهره مقدست به طواف وا بگذارم شاید اینگونه دیگر دلم برایت تنگ نشود.
پیله ذهن من از سنگ شده
اندیشه فردایم جه بیرنگ شده
چشم براهم تا بیایی ای عزیز
اخ چقدر دلم برایت تنگ شـده
86/12/23 :: 10:28 عصر
پروانه نیمه شب و خدا
خدای من شبت به نیمه رسیده ،سایه دستان کوچک من همچنان نقش های رنگارنگ گلهای قالی اتاقم را تاریک کرده است ،چشم هایم خواب آلود است اما قلبم مملو از آرامش و یقین. میخواهم بیدار بمانم و با چشمانی پر از اشک نام زلالت را بر زبانم جاری سازم.آری بیدار میمانم تا با تو باشم با تو سخن بگویم و از درگاهت سیب های سرخ شیرین را مزمزه کنم .
میدانم هیچ گاه قدر زیبایی هایت را ندانستم هیچ گاه نفهمیدم این اراده توست که گامهایم را به این سو و ان سو میکشاند ،هیچ نفهمیدم که واژه هایم را تو در ذهنم می نشانی تا من با قدر ناشناسی تمام انان رابر صفحه های دفترم بنگارم .
اما خدای من امشب امده ام تا بگویم رازهایت را فهمیدم ،فهمیدم چرا اب را هیچگاه تشنه نمیگزاری ،چرا هرغروب برای خورشیدت لالایی میخوانی تا شب هنگام در بستر لاجوردیش به خواب فرو رود ، چرا به باد هدیه رهایی دادی و چرا مرا با همه بازیگوشی هایم دوست داری .
میخواهم بگویم ردپای رحمتت را همه جا میبینم اری تو به من اموخته ای وقتی عقرب های سیاه نیش های پر زهر خویش را در وجود کوچکم فرو میکنند گریه کنم تا بلور های شفاف اشکم پادزهری حیات بخش برای روح ازرده وخسته ام باشد ، تو به من خیال را داده ای تا هروقت بالهای ضعیفم نتوانستند بالاتر از گلبرگهای صورتی پرواز کنند ،با بالهای خیال، خود را هم پرواز با ابرهای بهاری بینم و خدایا به من عشق اموختی تا هرگاه سایه غرور را در خود احساس کردم بدانم هنوز هم تصویری در اینه هست که من انرا بیشتر از وجود رنگارنگ خویش دوست دارم .
خدایا میخواهم دفتر خسته خویش را غسل دهم ،برگ برگ سفیدش را با شکوفه های سفید نارنج معطر سازم ،به باد بگویم با نفس های عمیقش رهایی بر دل انان حک کند انگاه تا صبح به انتظار بنشینم تا قاصدک ها حروف نام مهربانت را برا ن بنویسند.
86/12/17 :: 10:14 عصر
زمزمه پروانه با خدا
خدای من خدای پاک و مهربان، لحظه به ندای پروانه ای مغلوب گوش فرا ده ، بگذار حرف هایم برایت بگویم، حرف هایی پراز حقایق ، درد هایی که تو ای خدا خود نوشتنش را به من آموختی تا به سوالات گنگ کودکانه ام پاسخی داده باشی
روزگاری بود پر از لطافت بالهای پروانه ،پر از لمس خنده های کودکانه ، کوچک بودم و آینده ام مبهم اما در میان همان خط خطی های بی معنا که بر لوح آینده ام نقش بسته بود سر کلاف امید را میتوانستم پیدا کنم . ذهنم پر بود از خیال پرواز، و خیال مرا شاهزاده پروانه ها می نامید .
آن روزها بزرگترین آرزویم این بود که روزی بتوانم نام رنگارنگ خویش را درست زمزمه کنم ،بلند و شیوا بگویم پروانه و زبان معصومم حسرت لمس (ر) را نداشته باشد.
و اگر خدا روزی در خانه ات را به رویم باز میکردی از تو میپرسیدم که خدا چرا سوسک های سیاه زشت را آفریدی.
آه که روز ها چه زود گذشت و روزگار تخت و نگین پادشاهی را از شاهزاده پروانه ها گرفت . روزگار به زبان او آموخت که (ر) را چطور زمزمه کند اما در ازایش معصومیت زبانش را دزدید ،پروانه سر کلاف امیدش را گم کرد ، وای خدای من خنده های کودکانه ام دیر وقتی است بر لبهایم به مهمانی نیامده اند .خدایا امروز خوب میدانم که سوسک های زشت را برای این آفریدی که به پروانه های لوس و خیالبافی چون من بفهمانی که برای بالهای خوش رنگشان فخر فروشی نکنند .
خدا یا امروز هم خیالی در سر دارم اما نه از جنس رویاهای کودکانه ، امروز رویای من رویای رهایی است ، رویای لحظه ای آرام گرفتن در میان گلبرگهای صورتی .
امروز صدایت کرده ام تا به دستهایم قدرت لمس خیال را بدهی تا مرا با قاصدک های سفید آسمان لاجوردیت هم پرواز کنی ، خدایا عشقم را با من همراه کنی .
پاورقی :
سلام پرانه وار امروز سالگرد تولد توست ، پروانه وار یک سالگیت مبارک .
86/12/13 :: 10:33 عصر
تو حیاط خونمون پره از سنگای ریز،
دوسه تا درخت نخل ،کنار دیوار خیس
نزدیک غروبه ،پروانه شش سالشه و داره تو حیاط خونه بازی میکنه ،صدای خنده هاش فضا رو پر کرده . باد داره بادکنک سفید کاغذی رو تو اوج آسمون پرواز میده ،نگاهای پر شور پروانه پرواز بادکنک رو دنبال میکنه .پروانه نخ با دکنک رو بیش تر باز میکنه ،با دکنک هر لحظه بالا و بالاتر میره. برق غرور تو چشمای پروانه خودنمایی میکنه و لبخند پیروزی.
پروانه واسه چند لحظه غرق خیالبافی های کودکانه خودش میره ،توی رویاش خودشو سوار بر بادکنک سفید میبینه که داره تو آسمون واسه خودش بازیگوشی میکنه .
خیال های کودکانه نخ بادکنک رو از دست پروانه میگیره ،بادکنک آروم آروم از آسمون فرود میاد اما کجا ذهن کودکانه پروانه نمیتونه اونو درک کنه.
تو حیاط خونمون پره از سنگای ریز،
دوسه تا درخت نخل ،کنار دیوار خیس
نزدیک غروبه پروانه هجده سالشه ،قلبش هنوز احساسات و سادگی شش سالگی رو حفظ کرده.
دستاش تو دستای کسی هستش که فکر میکنه شریک و فرشته زندگی شه . پروانه و اون دارن از زندگی حرف میزنن از یه جاده طولانی که باید تا آخرش برن .
تا اسم جاده میاد پروانه دوباره خیالبافیاش شروع میشه .پروانه خودشو سوار درشکه رنگی میبینه که داره درختای بلند نخل و نارنج کنار جاده رو پشت سر میذاره. چشماشو میبنده تا جاده رویایی خیالشو بهتر و بیشتر احساس کنه . پروانه همرا ه همنفسش با درشکه رنگی جاده یلند زندگی رو دارن طی میکنن . پروانه نفس عمیقی میکشه و چشماشو باز میکنه . کنارش هیچکس نیست ،دستای مهربون ،انگشتای ناز و کوچیشو رها کردن . فرشته زندگیش اونو تنها گذاشته و رفته ،به کجا ذهن اون قدرت درکشو نداره. پروانه مثل شش سالگی مزه دردناک خیال رو احساس میکنه .
تو حیاط خونمون پره از سنگای ریز،
دوسه تا درخت نخل ،کنار دیوار خیس
86/12/13 :: 10:32 عصر
86/12/13 :: 10:31 عصر
86/12/13 :: 10:13 عصر
چه کنم من امشب
ذهنم آشفته ای از وسوسه شیطانی ،
عشق پا بسته من در هوس حیرانی ،
اشک من زمزمه ای فریاد است
شاید هم غرور یک پروانه ،
هر چه هست امشب با من،
به ناز کشی خدا آمده است
چه بگویم خدای ،که هراس از تن من میبارد
سر به زانو ،غم فردا دارم
غم شاید سخت فردا ، مبهم است و دشوار
وای خدا اگر فردای من یک فردا شد
خنده هایم تا شفق هی هی یک رویا شد
عاشقانه هایم همه هیچ ،
بی نشانیم تک ستاره خواهد شد
آشفته صدایم تا عبث خواهد رفت
پای من ،شکوه من میشکند
دل من شیهه غم میشنود
گام هایم رخت سکون میدوزند ،
ارزویم ، بی آرزو میمیرد.
من ندانم که خدا کی مرا خواهی دید،
کی مرا رنگ فلق خواهی داد
گرچه دل میگوید تو خدایی ، تو خدایی
از همه دانا تر ، از همه بینا تر
درد من تلخ تر از من دانی
ولی افسوس که اندوه تنم بی رمق میگوید
شاید او ناز کند،
شاید او از هوس در فردا را به روی تو باز کند
پس چه خوش که با درد غم انگیز گویم
ای خدا ای خدا فردا را برای من ناز نکن.
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
:: کل بازدیدها ::
165213
:: بازدید امروز ::
6
:: بازدید دیروز ::
6
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
عاشق آسمونی:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::
حرفهای پروانه ای[32] . درد دلهای پروانه ای[26] . فصل امید[4] .
:: مطالب بایگانی شده ::
آرشیو میهن بلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
بهار 1388
تا قبل شهریور 1389
:: موسیقی وبلاگ ::