پروانه وار
86/12/13 :: 10:12 عصر
سایه بی احساس
سایه ام بی احساس در افق رو ی زمین می افتد
دلش افسون شب است
سینه اش معشوقه حسرت وآه
ذهن او جمجمه ای مملو از واژه های بی انصاف،
کوله بارش درسهایی از تکرار.
سایه ام گام بر میدارد ، اما به کجا؟
به کجا خواهد رفت آسمان هم ندارد خبری
من از او میپرسم ، هان سایه به کجا ؟
لحظه ای می ایستد
، بی میل
از میان ان جمجمه خاک اندود واژه برمیخیزد :
به دیاری نا ملموس
به هوایی بی رنگ تر از خواب و خیال
به همان نا کجایی که دگر خرده نگیرند از من ، تکرار
به همان جا که مرا نام ندارند بی احساس
سایه باز اهسته قدم برمیدارد
چشمایش رو به افق میرویند .
86/12/13 :: 10:11 عصر
انتظار
سکوت در اتاقش حکومت میکند ،قلمش در میان سطر ها آشفته و پریشان میخزد ،
صفحه ها تک به تک سفیدی خویش را به واژه میسپارند ، مرگ شب نزدیک است ، گامهای قلم تند تر میشود .
ذهنش پر است از واژه هایی که از لحظات مه الود اندوه برایش یادگار مانده ، گوشش اکنده از طنین جیغ هایی است که در نیمه شب های وحشت از گلوی نازکش تراویده بود و وجودش سرشار از انتظار .
انتظار ،شاید انتظار با مفهوم ترین واژه ای بود که در ذهنش بود ، اری بهتر از هر چیز می توانست انتظار را معنا کند . اندکی اندیشید برای لحظاتی قدمهای قلمش سنگین شد .واژه ها واژه برای انتظار در ذهنش میگذشت و تصویرها تصویر ، چشمهایش از قلم سبقت گرفتند و معنای انتظار را بر صفحه دفترش نگاشتند ، اری چشمهایش هم با تمام وجود انتظار را معنا کرد . قلمش با چشمهایش هم واژه میشوند ، نور شمع رو به فراموشی است ،معنای انتظار همچنان ادامه دارد...
86/12/13 :: 10:9 عصر
نگاهت میکنم ،
برایت میگریم ،
صدایت میکنم
یا مهدی
انگاه که با ارزوی امدنت به سقف نیلی زمین مینگرم نگاه چشمان منتظرم را ببین ،
انگاه که برای شنیدن تک تک قدمهایت لحظه شماری میکنم صدای محزون قلب بی قرارم را بشنو. انگاه که وجودم مملو از نفس هایی است که هر دم به امید بوی تو در سینه ام به جریان میافتد بگذار اندکی عطر گرد و غبار قدمهای تو به انان روح زندگی بخشد.
بگذار بگویم بگذار بگویم یا مهدی در کوی تو به انتظار نشسته ام تاکه روزی نسیم ازادی را برای قلب محزونم به ارمغان بیاوری ،تا که روزی که با برق تیغ پر التهابت بنیان شب را به لرزه در اوری ،منتظرم تا روزی تو بیایی و جویبار حسرت را از چشمان تک غنچه های ازادی بزدایی.
تا که روزی که بیایی و دگر ان روز پروانه پر و بالش سوخته نباشد.
86/12/13 :: 10:4 عصر
86/12/13 :: 10:2 عصر
تو را صدا میزنم انگاه که دیگر قلمم هیچ جوهری برای سیاه کردن دفتر محزونم ندارد.
انگه که در انتهای گلویم نای هیچ فریاد بی صدایی نیست
انگه که اتش گریبان وجود زیبایم را سخت بگرفته و سرود سوختن را در گوشم زمزمه میکند .
صدایت میکنم تا بیایی ، تا بیایی ، تا با نوش داروی معجزه اسایت خاکستر وجودم را به پروانه ای پاک تراز شبنم بهاری سوار بر گلبرگ یاس بیارایی، تا باز هم در قصر طلایی اغوش تو مستانه پرواز کنم ، تا باز هم عاشقانه ، پروانه بودن را احساس کنم .
نمیدانم ، نمیدانم ندایم را میشنوی یا نه ، نمیدانم نسیم ،ترنم قطره های زلال اشکم را برا یت به سوغات خواهد اورد یا نه.اما باز هم میخواهم صدایت بزنم هر چند که صدایم از در این کلبه مخروب به افقی دور تر نخواهد پیوست .
میگویند ناجی همیشه در لحظه های آخر می اید ، شاید برای من امدن تو حتی در تک نفس های اخر نیز رویایی بس شیرین و دل انگیز باشد میدانم، میدانم حتی ارزوی احیا کردن خاکسترم نیز سراب احمقانه ای بیش نیست .
تو انروز ها که من از شدت زیبایی ماه رابه تمسخر نظاره میکردم مرا با تیپایی به کنج تا ترین سیاه چالهای اندوه افکندی ، چگونه ممکن است در لحظه اخر ناجی پروانه سیاه و سوخته ای باشی که رنگدانه ای خرد برای درخشش ندارد . پس شاید بلند ترین فریادها نیز بیهوده باشد و گاه آن رسیده که فصل امید من نیز معصومانه جان بسپارد .
86/12/13 :: 10:1 عصر
لاک پشت
امروز داشتم آلبوم عکسای قدیمی رو نگاه میکردم عکسای بچگیمونو . یادش بخیر خیلی زود گذشت .چشمم به یه عکس از تو افتاد که لاک پشت کوچولو تو که خیلی دوستش داشتی تو دستت بود . عکس اون لاک پشت منو به یاد اون روزی انداخت که تو تو کوچه بادکنک منو ترکوندی ،خیلی ناراخت شدم اخه من بادکنکو خیلی دوست داشتم هنوزم بعضی وقتا با بادکنک بازی میکنم . اون روز وقتی بادکنکمو ترکوندی زدم زیر گریه ، باهات قهر کردم و دویدم طرف خونمون .
تو رفته بودی پیش مامانت و بهش گفته بودی که بادکنک پروانه رو ترکوندم بهش گفته بودی چیکار کنی که پروانه دوباره باهات دوست بشه. مادرتم بهت گفته بود برو هر چیزی رو که خیلی دوستش داری به پروانه بده.درست یادمه اومده بودی خونمون از مادرم میپرسیدی پروانه کجاست منم واسه اینکه تو منو نبینی در اتاقو رو خودم بستم . اومدی طرف اتاق در زدی و گفتی پروانه جون بیا بیرون میخوام یه چیزی بهت بدم ، اونوقتا خیلی ناز میکردم بهت گفتم از اینجا برو دیگه نمیخوام ببینمت ، پسر بد نمیخوام دیگه با تو دوست باشم .
بالاخره با اصرار مادرم در رو باز کردم دستتو دراز کردی و یه چعبه بهم دادی ، اون لبخندی رو که موقع دادن جعبه رو لبات بود هیچ وقت فراموش نمیکنم یه لبخند که تو اوچ سادگی وو صداقت و خوشحالی بود .فورا در جعبه رو باز کردم با دیدن لاک پشت توی جعبه از ترس با تمام وجود جیغ کشیدم جعبه رو پرت کردم و دوباره رفتم تو اتاق و در رو بستم.
صدای گریه تو رو از پشت در میشنیدم . با همون گریه شروع کردی به حرف زدن ( این قسمتو با لحن شیرین یه پسر شش ساله بخونین )
"" پروانه به خدا من نمیخواستم تو رو بترسونمت ،اصلا نمیدونستم که تو از لاک پشت میترسی ، من به مامانی گفتم چیکار کنم که پروانه دوباره باهام بازی کنه .
اونم گفت هر چی که خودت بیشتر از همه دوست داری برو بهش بده تا باهات اشتی کنه . منم دیدم بیشتر از لاک پشتم هیچ چیزی رو دوست ندارم واسه همین لاک پشتمو برات اوردم . پروانه بیا بیرون هر وقت مامانم واسم بستنی خرید خودم نمیخورمش میدم به تو ، پروانه بیا دوباره باهم بازی کنیم دیگه بادکنکتو نمیترکونم""
مشتتو میکوبیدی به درو میگفتی پروانه پروانه بیا بیرون منم زدم زیر گریه و اومدم در و باز کردم با خوشحالی دستمو گرفتی و گفتی پروانه با من اشتی میکنی ، گفتم اره من و تو دوباره با هم دوستیم . یهو اشاره کردی به مامانم و گفتی پروانه مامانت چرا گریه میکنه ( آخه مامانم با دیدن این صحنه اشکش در اومده بود )
86/12/13 :: 10:0 عصر
نیرنگ طوفان
در این طوفان
همه می امدند و دمی
با صدای غرش این ابر
اندکی جان می باختند
و در کشاکش ابرهای سیاه
چتر خویش بر میداشتند و در گوشه ای دور
به نظاره بر میشینند
به نا گه در ان طوفان
پروانه ای پیدا یش شد، سرد و کوچک
خرد و بی جان
بر جای جای بدن چون یاسش
ابشاری از خون یک زخم پیدا بود
اما در دل
اما در دل نفسی داشت به شیدایی باد صباح
به خوشبویی بهار
در سرش امیدی و روحش سخت چون کوه
پروانه با روحش زمزمه کرد
غرش ابر سیاه از کوچکی زمزمه اش واهمه کرد
طوفان در فکر برفت
سخت در پی نیرنگی مهیب
دست دوستی با آتش
دست دوستی با گرما
پروانه کوچک از فریب طوفان بی گاه
با دلی تیز تر از خنجر ماه
قامت پیکار بست
ناگه در میان این بزم سیاه
چشمشهایش سراب را دید
چشم هایش را شست
شمع سوزان رادید
از ته جان خود را هیچ پندارید
با دلی پاک تر از یک امید
هم نوا با شعله شمع مهیب
دل ز بودن و از هستی برید
آتش و مرگ را در خود دید
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
:: کل بازدیدها ::
165421
:: بازدید امروز ::
7
:: بازدید دیروز ::
7
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
عاشق آسمونی:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::
حرفهای پروانه ای[32] . درد دلهای پروانه ای[26] . فصل امید[4] .
:: مطالب بایگانی شده ::
آرشیو میهن بلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
بهار 1388
تا قبل شهریور 1389
:: موسیقی وبلاگ ::