پروانه وار
86/12/13 :: 10:0 عصر
نیرنگ طوفان
در این طوفان
همه می امدند و دمی
با صدای غرش این ابر
اندکی جان می باختند
و در کشاکش ابرهای سیاه
چتر خویش بر میداشتند و در گوشه ای دور
به نظاره بر میشینند
به نا گه در ان طوفان
پروانه ای پیدا یش شد، سرد و کوچک
خرد و بی جان
بر جای جای بدن چون یاسش
ابشاری از خون یک زخم پیدا بود
اما در دل
اما در دل نفسی داشت به شیدایی باد صباح
به خوشبویی بهار
در سرش امیدی و روحش سخت چون کوه
پروانه با روحش زمزمه کرد
غرش ابر سیاه از کوچکی زمزمه اش واهمه کرد
طوفان در فکر برفت
سخت در پی نیرنگی مهیب
دست دوستی با آتش
دست دوستی با گرما
پروانه کوچک از فریب طوفان بی گاه
با دلی تیز تر از خنجر ماه
قامت پیکار بست
ناگه در میان این بزم سیاه
چشمشهایش سراب را دید
چشم هایش را شست
شمع سوزان رادید
از ته جان خود را هیچ پندارید
با دلی پاک تر از یک امید
هم نوا با شعله شمع مهیب
دل ز بودن و از هستی برید
آتش و مرگ را در خود دید
86/12/13 :: 10:0 عصر
میخواهم به مهمانی بروم
به مهمانی عشق
با تپش نور محبت در دل
جامه ای ساخته ام
روشن و خوش رنگ
خالص و با احساس
به زیبایی و شفافیت آب
صد ستاره در آسمانش پیدا
برق کفشهایم میکند
چشم مهتاب را بی تاب
موهایم را
با شانه ای از جنس غرور آرایم
با سفیدی صدفهای یاس آزینم
گامهایم را تک به تک کوچک وخرد
هم نوا با نسیم بر میدارم
میدانم عشق به انتظارم بنشسته است
سفره رنگارنگش انداخته است
ذره ای تنهایی
اندکی ضعف وجود
یک ترانه گریه
چشمه ای پر ز اشک
یک سبد ناله و آه
یک ستاره خاموشی
آغوشی پر از تنهایی
کوله باری بی تابی
همراه با سایه شب
در میان سفره اش گرداگرد
به انتظار پروانه خواهند بود
من نوای نسیم را میشکنم
بی قرارتر از او
با بالهایی به زیبایی نور
به مهمانی عشق می تازم
تا در این بزم پر از دلتنگی
اندکی ناز کشم
اندکی آه کشم
اندکی به انتظار بنشینم
تا که دست دوست را رد نکنم
تا که دست عشق را رد نکنم
تا که فردا که مرا یاد کنند
همه از عشق بازی من
سر به تعظیم بگزارند
همه با یاد عشق
نام پروانه را عاشق بگزارند
86/12/13 :: 9:59 عصر
کی میگه حرفم دروغه؟؟!!
باز هم غروب شد ، باز هم تک برگی از رویاهای رنگ رنگ من زیر پای دیو زمان جان میسپارد .باز هم قلب نا امیدم از امید تهی میشود ، سر به زانو میگذارم ، صفحه صفحه های دفترخاطرات زندگی در ذهنم ورق میخورد ، به فصل کودکی که رسید توقفی کوتاه میکند آه چه لحظه هایی بود کودکی ، قلبم پر از امید ، وجودم همه احساس ، چشمهایم پر فروغ بود و روحم از امواج مستانه غرور به خود میبالید . ثانیه هایم را سبکبالانه در رویاهای شیرین پرواز میکردم وشیرینی شهد ناب گلها را با تمام وجود احساس میکردم.
دفترخاطرات ذهننم با حسرتی تلخ میبندم و به نظاره امروز مینشینم . امروز پروانه قلبش غمگین است ، هیچ لبی نیست که بر گونه هایش حتی از سر دلسوزی بوسه ای بگذارد ، هیچ ابری نیست که بر کویر خشک دلش قطره ای بباراند ، هیچ دستی نیست که اندکی مرحم بر بالهای نازک شکسته اش بگذاردو در هز غروب ترانه همیشگی را بر زبان جاری میسازد
من میگم اونجا زیر بارون واسه قطره سر پناه هست
اون بالا میون ابرا واسه ماه یه تکیه گاه هست
کی میگه خونه خورشید پره نوره گرمه گرمه
شاید اونجام اندازه یه کلبه جایی هست که سرده سرده
کی میگه توی بیابون هیچ گلی خونه نداره
شایدم یه بغل پر از شقایق خیلی وقته اونجا موندگاره
اما اینجا تو کلبه من حتی شمعم بی پناهه
هر کی که دلش میگیره تک و تنها بی تکیه گاهه
اینجا هیچ گل و گیاهی توی خاک ریشه نداره
کی میگه حرفم دروغه اگه هست دلیل بیاره
منه پروانه تنها خیلی وقته اینجا مردم
وقتی که تو بازی عشق از گل و شکوفه بردم
اما عشق با همه احساس همه خوبا رو بد کرد
چهره پروانه قشنگو زشت وتاریک تا ابد کرد
86/12/13 :: 9:53 عصر
من و بارون
من همیشه بارونو خیلی دوست داشتم. اخه هر وقت بارون می باره بالای قشنگمو باز میکنم تا قطره های بارون هر چی سیاهی و زشتی رو از روی اونا پاک کنن.
بارونو خیلی دوست دارم چون احساس میکنم سرنوشت من و بارون شبیه هم هستش . میدونی اون قطره های بیچاره هم از همدمشون ابر جدا میشن و با حسرت روی زمین جون میدن ،دونه های بارون هم مثل دل من زلال و پاکن ولی وقتی میان رو زمین ، زمین انچنان سیلی محکمی بهشون میزنه که بیچاره ها ریزه ریزه میشن و همونجا می افتن . مثل قلب من که وقتی تو رفتی خرد شدو ریزه ریزه هاش رو زمین ریخت.
اما میدونی قشنگترین شباهت من و بارون کجاست ؟!!! زمین با همه بی رحمیش وقتی ریزه ریزه های بارونو میبینه که دارن جون میدن دلش به رحم میادو از کاری که کرده پشیمون میشه و برای اینکه کارشو جبران کنه همه اون ریزه ریزه هارو جمع میکنه ، اونا رو دوباره کنار هم میذاره و از اون قطره های کوچولو یه رود بزرگ و پر اب میسازه مثل تو که دوباره پیشم برگشتی ، ذره ذره قلب شکستمو دوباره کنار هم گذاشتی و از پروانه دلتنگ و پریشون مثل گذشته یه پروانه قشنگ و مهربون ساختی تو اومدی پیشمو دستای کوچیک منو دوباره تو دستای گرمت گذاشتی دوباره بهشون نرمی و لطافت دادی دوباره بهشون قدرت زندگی کردن دادی ، با صفای وجودت همه دلتنگیارو از دلم پاک کردی و کاری کردی که من همه گذشته رو فراموش کنم تو هم مثل زمین کارای گذشتتو جبران کردی..و الان منو تو باهم زیر بارون داریم قدم میزنیم
باز صدای بارونه
این صدای مستونه
باز میخواد که با ابرا
صادقونه بنشونه
عشق رو تو این دل دیوونه
باز صدای رقص ابر
توی گوش یک حیرون
توی گوش یک عاشق
توی گوش یک مجنون
86/12/13 :: 7:44 عصر
باز هم کنج دیوار تار گرفته دل من صدای اه و گریه به گوش میرسد ،باز هم تنهایی ان یار همیشگی با من هم اواز شده است ، قلب کوچکم که دیگر طاقت این همه اندوه را ندارد خسته و بی رمق در نیمه راه به زانو در می اید و با چشمانی پر از حسرت افق را نظاره میکند و با تمام قدرت مرگ را از خدا طلب میکند.
چشمهایم دنیا را ماتم کده ای دژخیم میبیند که حتی تحمل دیدن برقی از تلالو روشن محبت را در خود نمی یابد و هر گاه جرقه ای از ان را احساس میکند با سنگدلی مهر خاموشی بر ان مینهد و ان را به مهمانی سفره دلتنگی میفرستد.
پس برای چه از امید چیزی بگویم ، برای چه به فردا خوش بین باشم برای چه به انتظار بنشینم ؟ تک قلمم را بر میدارم و برای جشن تنهایی ترانه ای غمگین میسازم.
غم من
گر بگویم غم خویش واژه ها می گریند
مست ها بیدار شده اندوه دلم می فهمند
سایه رنگ سیاه را فروشد به زمین
و زمین خوار شود چون سوار افتاده ز زین
اسمان جان می بازد،اشکها می ریزد
خنده اقسرده شود،نوای غم می سازد
افتاب زندانی ،باده بی معنا شود
زخمها بی درد ، مرگ هم رسواشود
پاییز ز رخ زرد من شرم کند
صخره تنها بستر خود برای من نرم کند
بلبل اواز خود را فراموش میکند
بی خبر گشته باده چشمم را نوش میکند
چشمها طاقت خود را از دست میدهند
اشکها را بی اختیار روی گونه می نهند
پروانه از رخ شمع بیزارمی شود
توشه اش برگیرد با دلم یار شود
86/12/13 :: 7:44 عصر
قلم تو یا قلم من
امروز پروانه عاشق میخواد اون تصویری رو که تو ار ایندش تو ذهنش ساختی بنویسه . پروانه میخواد بگه که تو چطوری با سرنوشتش بازی کردی ، چطور لطافت و پاکی رو از قلب پروانه گرفتی و مهم تر از همه چطوری اون پروانه امیدوارو به یه پروانه مایوس نا امید تبدیل کردی.
قدیما پروانه از ایندش یه تصویر دیگه داشت ، واسه خودش یه کلبه درست کرده بود میون یه دشت سر سبز ،هر صبح با خنکی قطرات شبنم از خواب بیدار میشد میرفت و میون گلها گردش میکرد ،دست به دست پروانه های دیگه از این گل به اون گل میپرید و از عطر اونا مست میشد. شبا تو اسمون ستاره ها رو میشمرد و با چشمک اونا خوابش میبرد .
اما رویای پروانه یه چیز اون وسط کم داشت ، رویای پروانه یه نفرو میخواست تا تو اون کلبه همراه و همنفسش باشه . همرا ه اون قدم برداره و هر وقت دلش میگرفت همراز دل تنگش باشه.وقتی تو اومدی انگار پروانه عاشق گمشده رویای خودشو پیدا کرده بود انگار تصویر اینده اون دیگه هیچ کمبودی نداشت اما پروانه نمیدونست که این گمشده با رویاهای پروانه چیکار میکنه . اره اون گمشده رفت و پروانه رو تنها گذاشت .وقتی اون رفت رویای شیرین پروانه جای خودشو به کابوس تلخ داد
حالا پروانه واسه خودش یه اتاقک سرد و تاریک اهنی میون بیابون خشک درست کرده صبحها با دلهره کابوسی رو که دیشب دیده از خواب پا میشه ،دیگه از پروانه های شادو شنگول خبری نیست ، خارای زشت بیابونی هم جای گلای خوش عطرو گرفتن ، دیگه شبا ستاره ها واسه پروانه چشمک نمیزنن ،پروانه با هزار ترس و لرز خوابش میبره و تا صبح کابوسای جور وا جور میبینه . این اون چیزیه که از رویای پروانه مونده والان داره اونو مینویسه ولی من دوست دارم تو این قلمو از دست من بگیری ،تمام این نوشته های بیخودی رو که همش از روی دلتنگی و نا امیدیه رو خط خطی کنی و برام یه فردای روشن و پر امید بنویسی یه فردایی که توش پروانه هیچ وقت غصه تنهایی رو نمیخوره ، اینده ای که تو ش غم و غصه جایی نداره و روزگار نمیتونه لطافت و احساس رو از تو قلبامون بیرون بکنه . هر وقت گریم گرفت دستای تو اشکامو پاک کنه و نذاره اشکام رنگ مهربونیو از دل کوچیکم پاک بکنه . مثل تو قصه ها توی کلبه کوچیک چوبی یکدل و بی ریا تا ابد با هم زندگی کنیم .
این اون فرداییه که الان من با این دستای کوچیکم نمیتونیم اونو بنویسیم پس زود باش بیا قلمو از من بگیر و نذار من فردامو طور دیگه ای بنویسم ،نذار سیاهی تو رویای پروانه بیادو اونو هم رنگ خودش بکنه.
86/12/13 :: 7:43 عصر
کابوسی در کابوس
دشب بازم کابوس دیدم اما این کابوس با بقیه کابوسا خیلی فرق داشت . همیشه تو کابوسام یا ازم میدزدیدنت یا گم میشدی یا هم وقتی بر میگشتم خونه تو رفته بودی اما تو این یکی یه جور دیگه تنها موندم و داستان کلی فرق داشت انگار یه کابوس بود میون کابوس دیگه.
لباس سیاه پوشیده بودم همون رنگی که تو ازش تنفر داری ،تو پارک همون جای همیشگی منتظرت واستاده بودم اما فضای اطرافم خیلی فرق کرده بود . پارک خلوت خلوت بود، بجای صدای خوش بلبلا قار قار کلاغ تو گوشم میپیچید . به ساعتم نگاه کردم تا حالا سابقه نداشت اینقدر دیر کنی . رفتم طرف نیمکت پارک خواستم بشینم که احساس کردم نیمکت ازم دور شد، دوباره سعی کردم ولی نیمکت خودشو ازم دور میکرد ، رفتمو به درخت تکیه دادم و نشستم یهو درخت داد زد ازم دور شو نکنه میخوای منو با این برگای سبز خوشگلم مثل خودت سیاه بکنی . اینو که شنیدم خندم گرفت با خودم گفقتم بیچاره درخت چون دیده من سیاه پوشیدم فکر میکنه که ممکنه خودشم سیاه بشه . اروم اروم به طرف حوض رفتم تا لب حوض بشینم که یهو با دیدن عکس خودم توی اب خشکم زد ، چند بار چشمامو بازو بسته کردم اما نه این حقیقت داشت ، صورت من سیاه سیاه شده بود ، دستام پاهام همه جای بدنم سیاه بود حتی بالهای سیاهم در اورده بودم عین دیوونه ها جیغ میکشیدم ، داد میزدم این دروغه من دارم خواب میبینم که تو رو مات و مبهوت جلو چشمام دیدم. با گریه بهت گفتم تو بگو که همه اینا دروغه ،من دارم خواب میبینم ، اینم یه خیالبافیه مثل بقیه خیالبافیای بی مزه . اما تو سرتو تکون دادی و گفتی پروانه تو یه پروانه سیاه شدی یه پروانه سیاه زشت ترسناک . دیگه داشتی قدماتو به عقب بر میداشتی . داد زدم نه من همون پروانه همیشگیم امات تو گفتی ازم دور شو پروانه زشت سیاه .
دیگه نفس کشیدن برام سخت شده بود ،یه عالمه اشک تو چشمام بود اما هیچ کدوم خیال جاری شدن نداشتن حیرون حیرون مونده بودم . صدام دیگه از تو گلوم در نمیومد ، سرم گیج رفت و افتادم .فقط صدای کلاغا رو که انگار داشتن به هیکل سیاه من میخندیدن میتونستم بشنوم ، بیحال بیحال افتاده بودم ، قدمهای سریع تو رو که ازم دور میشد میتونستم ببینم . سعی کردم بلند بشم ولی نتونستم . داشتم رفتنتو با چشمای خودم میدیدم اما نمیتونستم کاری بکنم فقط میتونستم رفتنتو تماشا کنم فقط تماشا. بی اراده از حال رفتم....
********************************
وقتی چشمامو باز کردم تو دیگه اونجا نبودی . احساس کردم میتونم از جام بلند بشم .با بی میلی پا شدمو و وایسادم . فضا همون فضای همیشگی بود ، بازم میتونستم صدای بلبلا رو بشنوم که داشتن واسه خودشون میخوندن . دیگه کسی به من نمیخندید .
با حسرت به نیمکت نگاه کردم میدونستم نمیذاره روش بشینم ، حالا دیگه نگران این بودم که حتی زمینم بهم اجازه نده روش راه برم . خنکی باد رو روی پوست بدنم احساس میکردم اما جرات نگاه کردن به خودمو نداشتم . احساس تشنگی زیادی بهم دست داد ، حوض اب نزدیکم بود ولی میدونستم اگه به طرف حوض برم چی میبینم .
تشنگیم هر لحظه بیشتر میشد دیگه طاقت نیاوردم و به طرف حوض رفتم . یه چیزی میون اب حوض دیدم که یه بغض اندازه بغض همه پروانه های دنیا تو گلوم احساس کردم .بی اختیار زانوهام روی زمین کوبیده شد و هق هق گریم همه جا رو پر کرد . بله من همون پروانه همیشگی بودم ، پاک ،زیبا و بدور از سیاهی اما الان دیگه قشنگی برام هیچ فایده ای نداشت اخه چون عزیز من اومده بود و منو سیاه دیده بود و دیگه هیچ وقت بر نمیگشت .
من فقط لباس سیاه پوشیده بودم .
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
:: کل بازدیدها ::
165337
:: بازدید امروز ::
8
:: بازدید دیروز ::
14
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
عاشق آسمونی:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::
حرفهای پروانه ای[32] . درد دلهای پروانه ای[26] . فصل امید[4] .
:: مطالب بایگانی شده ::
آرشیو میهن بلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
بهار 1388
تا قبل شهریور 1389
:: موسیقی وبلاگ ::