پروانه وار
86/12/23 :: 10:28 عصر
پروانه نیمه شب و خدا
خدای من شبت به نیمه رسیده ،سایه دستان کوچک من همچنان نقش های رنگارنگ گلهای قالی اتاقم را تاریک کرده است ،چشم هایم خواب آلود است اما قلبم مملو از آرامش و یقین. میخواهم بیدار بمانم و با چشمانی پر از اشک نام زلالت را بر زبانم جاری سازم.آری بیدار میمانم تا با تو باشم با تو سخن بگویم و از درگاهت سیب های سرخ شیرین را مزمزه کنم .
میدانم هیچ گاه قدر زیبایی هایت را ندانستم هیچ گاه نفهمیدم این اراده توست که گامهایم را به این سو و ان سو میکشاند ،هیچ نفهمیدم که واژه هایم را تو در ذهنم می نشانی تا من با قدر ناشناسی تمام انان رابر صفحه های دفترم بنگارم .
اما خدای من امشب امده ام تا بگویم رازهایت را فهمیدم ،فهمیدم چرا اب را هیچگاه تشنه نمیگزاری ،چرا هرغروب برای خورشیدت لالایی میخوانی تا شب هنگام در بستر لاجوردیش به خواب فرو رود ، چرا به باد هدیه رهایی دادی و چرا مرا با همه بازیگوشی هایم دوست داری .
میخواهم بگویم ردپای رحمتت را همه جا میبینم اری تو به من اموخته ای وقتی عقرب های سیاه نیش های پر زهر خویش را در وجود کوچکم فرو میکنند گریه کنم تا بلور های شفاف اشکم پادزهری حیات بخش برای روح ازرده وخسته ام باشد ، تو به من خیال را داده ای تا هروقت بالهای ضعیفم نتوانستند بالاتر از گلبرگهای صورتی پرواز کنند ،با بالهای خیال، خود را هم پرواز با ابرهای بهاری بینم و خدایا به من عشق اموختی تا هرگاه سایه غرور را در خود احساس کردم بدانم هنوز هم تصویری در اینه هست که من انرا بیشتر از وجود رنگارنگ خویش دوست دارم .
خدایا میخواهم دفتر خسته خویش را غسل دهم ،برگ برگ سفیدش را با شکوفه های سفید نارنج معطر سازم ،به باد بگویم با نفس های عمیقش رهایی بر دل انان حک کند انگاه تا صبح به انتظار بنشینم تا قاصدک ها حروف نام مهربانت را برا ن بنویسند.
86/12/13 :: 10:33 عصر
تو حیاط خونمون پره از سنگای ریز،
دوسه تا درخت نخل ،کنار دیوار خیس
نزدیک غروبه ،پروانه شش سالشه و داره تو حیاط خونه بازی میکنه ،صدای خنده هاش فضا رو پر کرده . باد داره بادکنک سفید کاغذی رو تو اوج آسمون پرواز میده ،نگاهای پر شور پروانه پرواز بادکنک رو دنبال میکنه .پروانه نخ با دکنک رو بیش تر باز میکنه ،با دکنک هر لحظه بالا و بالاتر میره. برق غرور تو چشمای پروانه خودنمایی میکنه و لبخند پیروزی.
پروانه واسه چند لحظه غرق خیالبافی های کودکانه خودش میره ،توی رویاش خودشو سوار بر بادکنک سفید میبینه که داره تو آسمون واسه خودش بازیگوشی میکنه .
خیال های کودکانه نخ بادکنک رو از دست پروانه میگیره ،بادکنک آروم آروم از آسمون فرود میاد اما کجا ذهن کودکانه پروانه نمیتونه اونو درک کنه.
تو حیاط خونمون پره از سنگای ریز،
دوسه تا درخت نخل ،کنار دیوار خیس
نزدیک غروبه پروانه هجده سالشه ،قلبش هنوز احساسات و سادگی شش سالگی رو حفظ کرده.
دستاش تو دستای کسی هستش که فکر میکنه شریک و فرشته زندگی شه . پروانه و اون دارن از زندگی حرف میزنن از یه جاده طولانی که باید تا آخرش برن .
تا اسم جاده میاد پروانه دوباره خیالبافیاش شروع میشه .پروانه خودشو سوار درشکه رنگی میبینه که داره درختای بلند نخل و نارنج کنار جاده رو پشت سر میذاره. چشماشو میبنده تا جاده رویایی خیالشو بهتر و بیشتر احساس کنه . پروانه همرا ه همنفسش با درشکه رنگی جاده یلند زندگی رو دارن طی میکنن . پروانه نفس عمیقی میکشه و چشماشو باز میکنه . کنارش هیچکس نیست ،دستای مهربون ،انگشتای ناز و کوچیشو رها کردن . فرشته زندگیش اونو تنها گذاشته و رفته ،به کجا ذهن اون قدرت درکشو نداره. پروانه مثل شش سالگی مزه دردناک خیال رو احساس میکنه .
تو حیاط خونمون پره از سنگای ریز،
دوسه تا درخت نخل ،کنار دیوار خیس
86/12/13 :: 10:32 عصر
86/12/13 :: 10:29 عصر
86/12/13 :: 10:4 عصر
86/12/13 :: 10:1 عصر
لاک پشت
امروز داشتم آلبوم عکسای قدیمی رو نگاه میکردم عکسای بچگیمونو . یادش بخیر خیلی زود گذشت .چشمم به یه عکس از تو افتاد که لاک پشت کوچولو تو که خیلی دوستش داشتی تو دستت بود . عکس اون لاک پشت منو به یاد اون روزی انداخت که تو تو کوچه بادکنک منو ترکوندی ،خیلی ناراخت شدم اخه من بادکنکو خیلی دوست داشتم هنوزم بعضی وقتا با بادکنک بازی میکنم . اون روز وقتی بادکنکمو ترکوندی زدم زیر گریه ، باهات قهر کردم و دویدم طرف خونمون .
تو رفته بودی پیش مامانت و بهش گفته بودی که بادکنک پروانه رو ترکوندم بهش گفته بودی چیکار کنی که پروانه دوباره باهات دوست بشه. مادرتم بهت گفته بود برو هر چیزی رو که خیلی دوستش داری به پروانه بده.درست یادمه اومده بودی خونمون از مادرم میپرسیدی پروانه کجاست منم واسه اینکه تو منو نبینی در اتاقو رو خودم بستم . اومدی طرف اتاق در زدی و گفتی پروانه جون بیا بیرون میخوام یه چیزی بهت بدم ، اونوقتا خیلی ناز میکردم بهت گفتم از اینجا برو دیگه نمیخوام ببینمت ، پسر بد نمیخوام دیگه با تو دوست باشم .
بالاخره با اصرار مادرم در رو باز کردم دستتو دراز کردی و یه چعبه بهم دادی ، اون لبخندی رو که موقع دادن جعبه رو لبات بود هیچ وقت فراموش نمیکنم یه لبخند که تو اوچ سادگی وو صداقت و خوشحالی بود .فورا در جعبه رو باز کردم با دیدن لاک پشت توی جعبه از ترس با تمام وجود جیغ کشیدم جعبه رو پرت کردم و دوباره رفتم تو اتاق و در رو بستم.
صدای گریه تو رو از پشت در میشنیدم . با همون گریه شروع کردی به حرف زدن ( این قسمتو با لحن شیرین یه پسر شش ساله بخونین )
"" پروانه به خدا من نمیخواستم تو رو بترسونمت ،اصلا نمیدونستم که تو از لاک پشت میترسی ، من به مامانی گفتم چیکار کنم که پروانه دوباره باهام بازی کنه .
اونم گفت هر چی که خودت بیشتر از همه دوست داری برو بهش بده تا باهات اشتی کنه . منم دیدم بیشتر از لاک پشتم هیچ چیزی رو دوست ندارم واسه همین لاک پشتمو برات اوردم . پروانه بیا بیرون هر وقت مامانم واسم بستنی خرید خودم نمیخورمش میدم به تو ، پروانه بیا دوباره باهم بازی کنیم دیگه بادکنکتو نمیترکونم""
مشتتو میکوبیدی به درو میگفتی پروانه پروانه بیا بیرون منم زدم زیر گریه و اومدم در و باز کردم با خوشحالی دستمو گرفتی و گفتی پروانه با من اشتی میکنی ، گفتم اره من و تو دوباره با هم دوستیم . یهو اشاره کردی به مامانم و گفتی پروانه مامانت چرا گریه میکنه ( آخه مامانم با دیدن این صحنه اشکش در اومده بود )
86/12/13 :: 10:0 عصر
میخواهم به مهمانی بروم
به مهمانی عشق
با تپش نور محبت در دل
جامه ای ساخته ام
روشن و خوش رنگ
خالص و با احساس
به زیبایی و شفافیت آب
صد ستاره در آسمانش پیدا
برق کفشهایم میکند
چشم مهتاب را بی تاب
موهایم را
با شانه ای از جنس غرور آرایم
با سفیدی صدفهای یاس آزینم
گامهایم را تک به تک کوچک وخرد
هم نوا با نسیم بر میدارم
میدانم عشق به انتظارم بنشسته است
سفره رنگارنگش انداخته است
ذره ای تنهایی
اندکی ضعف وجود
یک ترانه گریه
چشمه ای پر ز اشک
یک سبد ناله و آه
یک ستاره خاموشی
آغوشی پر از تنهایی
کوله باری بی تابی
همراه با سایه شب
در میان سفره اش گرداگرد
به انتظار پروانه خواهند بود
من نوای نسیم را میشکنم
بی قرارتر از او
با بالهایی به زیبایی نور
به مهمانی عشق می تازم
تا در این بزم پر از دلتنگی
اندکی ناز کشم
اندکی آه کشم
اندکی به انتظار بنشینم
تا که دست دوست را رد نکنم
تا که دست عشق را رد نکنم
تا که فردا که مرا یاد کنند
همه از عشق بازی من
سر به تعظیم بگزارند
همه با یاد عشق
نام پروانه را عاشق بگزارند
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
:: کل بازدیدها ::
165232
:: بازدید امروز ::
25
:: بازدید دیروز ::
6
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
عاشق آسمونی:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::
حرفهای پروانه ای[32] . درد دلهای پروانه ای[26] . فصل امید[4] .
:: مطالب بایگانی شده ::
آرشیو میهن بلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
بهار 1388
تا قبل شهریور 1389
:: موسیقی وبلاگ ::