پروانه وار
86/12/13 :: 7:35 عصر
در تاریکی های خیالبه دنبال بهانه ای برای ادامه زندگی افسرده و مه الود خود در کویر سوزان انتظار میگردد. ذهنش مملو از وازه های رنگارنگ ، پر از هزار حرف ناگفته است اما هیچ کدام نمیتوتند بهانه ای به شمار اید.
بعد رفتن تک ستاره اش هیچ گاه نفسی بدون اه او سوز نکشیده است ، هیچ جفتی را بی حسرت نظاره نکرده ،هیچ کلامی را بی بغض بر زبان نیاورده.
باز هم اندکی جستجو میکند شاید اندک امیدی برای ادامه وجود داشته باشد ،اما نه ، هیچ سرابی او را بسوی خود نمیکشاند .پیمانه انتظارش پر شده از اشکهایی که در اندوه کابوس جدایی بر پاهای ضعیفش چکیده شده ،برگهای سفید دفتر عشقش پر شده از وازه هایی که به دست قلم سیاه حسرت نگاشته شده شده و دیگر اندگ جای سفیدی در ان نیست ، در تک تک لحظه هایش سکوت سرد و مرگ اور وحشت رخنه کرده ، دل نازک پروانه با اندک نسیمی به لرزه در می اید ، صدای گریه هایش دل اسمان را چاک چاک میکند .
تمام تلاشش را برای یافتن بهانه ای بکار میگیرد اما باز هم جز هیچ به چیزی نمیرسد ، دیگر راهی جز رفتن ندارد ، اندک توشه اش را برمیدارد ، نگران است که شاید تک دفترچه خاطراتش را جا بگذارد ?
پاهای کوچکش را محکم میکند ، نگاهی به جاده میاندازد راهی بس طولانی در پیش دارد. به ناگاه نگرانی مبهمی وجودش را فرا میگیرد ،با خود میگوید نکند بعد رفتنم او باز گردد، بی توجه چند گام بر میدارد ، نگرانیش بیشتر میشود ،با تمام وجود احساس میکند بهانه ای وجود دارد ،قطرات اشک گونه های خشکیده اش را نمناک میکیند ؛موجی از تردید در دلش روانه میشود .
اندکی بعد با خود میگوید تا ذره ای عشقش در سینه دارم در انتظارش خواهم ماند ، چه بهانه ای بالا تر از عشق برای ماندن.
86/12/13 :: 7:34 عصر
بسوی من بیا
بسوی من بیا :
انگاه که خورشید پر فروغ چشمانم چون فانوسی جاده پیش رویت را نورانی میکند .
بسوی من بیا :
انگاه که صدای تلاطم امواج قلبم راهنمای تو خواهد بود.
بسوی من بیا:
انگاه که لبهای تشنه عشقت نوای دوستت دارم را زمزمه میکند.
بسوی من بیا:
انگاه که اغوش گرمم میعاد گاه جاودانه تو خواهد بود:
بسوی من بیا :
انگاه که سفره دلم با هزار جمله مستانه اماده مهمان نوازی از وجود بی همتای توست .
بسوی من بیا :
انگاه که اسمان با همه ستارگانش نظاره گر پیوند پاک من و توست.
بسوی من بیا :
انگاه که قلم تک نگار ذهنم فقط از عشق نو مینویسد .
بسوی من بیا :
اما نه بگذار تا با تمام وجودم گامهای کو چکم را خود به سوی تو برادارم که در طلب عشق جای هیچ صبر و قراری نیست.
86/12/13 :: 7:33 عصر
اگه یه روزی برگردی هیچ وقت تو چشات نگاه نمیکنم ،هیچ وقت ازت گلایه نمیکنم که چرا رفتی ، اصلا من نمیخوام بدونم چرا منو تنها گذاشتی و این همه مدت کجا بودی .
اگه یه روزی برگردی از من توقع نداشته باش بهت بگم دوست دارم ، از من نخواه مثل گذشته بشینمو باهات حرفای پروانه بزنم ، بالی خوشگلمو برات باز و بسته کنم یا اروم اروم دور سرت بگردم .
اگه یه روزی برگردی نمیخوام که ازم معذرت خواهی بکنی ، نمیخوام بیایو زازر زار گریه کنی و ازم منت کشی کنی ، نمیخوام برام گل بیاریو به صورتم خیره بشی و از چشات اشک بباره .
اما اگه یه روز خواستی برگردی حتما برام لباس سفید بپوش و منواز شونه های گرمت محروم نکن .
اخه سرمو رو شونه هات میذارم دیگه هیچ غم و غصه ای نمتونه تو دل پروانه خونه کنه . وقتی لباس سفید میپوشی عطر تنت چنان مستم میکنه که دوست دارم تا ابد همراه و همدم من بشی و کنارم بمونی .
86/12/13 :: 7:32 عصر
نوای اشنا
شعله شمعی کوچک به تاریکی کلبه اش روشنایی کم جانی میبخشد ،صدای رقص ابرها در اسمان به گوش میرسد،سرمارا با تمام وجود احساس میکند ،انگشتهای کوچکش شروع به لرزیدن میکند ،اما او نوشتن را ادامه میدهد ،لرزش انگشتانش بیشتر میشود ،با حرارت نفسهایش به انها اندکی گرما میبخشد ودوباره نوشتن را از سر میگیرد.
سطرهای پی درپی از اندوه قلبش مینویسد ،از خط خطیهای زمانه ناجوانمرد بر خاطرات ذهنش،از تلاطم امواج اه و حسرت در هر نگاهش، از بازی مرگبار عشق.
از پنجره باد سردی به درون کلبه اش فرو میخزد واندک شعله تنهایش را به دست نیستی میسپارد .
دلهره و ترس ظلمت کلبه وجودش را فرا میگیرد . قلمش را در لابه لای فصول دفترش جا میگذارد.
جز صدای اندوهگین اشک اسمان ، پای کوبی ابرهایو زوزه باد چیزی به گوش نمیرسید
سخت در رشته های افکار پر پیچ وخم ذهنش گم شده ،در انتهای دالان خیالش چیزی جز جان سپردن اندک امید ش نیست.
به ناگاه طنین اشنایی را در گوش احساس میکند ، از جا برمیخیزد ،نوای اشنایی او را به سوی خود میخواند ، درخشکیده کلبه تنهایش را باز میکند ، در انتهای تاریکیها سپیدی وصف انگیزی نگاهش را به خود معطوف میکند .سراسیمه پاهای ضعیفش را به سوی ان میکشاند .
رقص باران متوقف شده بود، سپیدی اورا در بر میگیرد ، اورا باخود همجنس میکند.
باد در کلبه اش میپیچد قلم جا مانهده اش را بر زمین میاندازد ، صفحه ای سفید بر دفترش میگشاید.
86/12/13 :: 2:41 عصر
86/12/13 :: 2:36 عصر
همیشه دنبال یه موقعیت بودم که بدونم منو چقدر دوست داری .هر وقت باهات حرف میزدم سعی میکردوم بحثو به طرف عشق و دوست داشتن بکشونم .
یه رو ز عصر اومدی خونه با عجله درو باز کردم رفتارت مثل همیشه نبود . نگرانی رو از تو چهرت میشد فهمید تا نگاهت به چشمام افتاد بهشون زل زدی .میخواستی یه حرفی رو بزنی ولی نمیدونستی چه جوری بگی.
چند دقیقه بدون اینکه حرفی میون منو تو رد وبدل بشه گذشت ف یهو به ذهنم رسید که شاید الان بهترین موقعیته که به هدفم برسم .
با یه لحن خاصی گفتم عمو یادگار خوابی یا بیدار . نکنه عاشق شدی و ما خبر نداریم .یهو با یه صدای لرزون واهسته ای گفت اگه یه نفر عاشقت بشه چیکار میکنی ؟
جا خوردم اصلا انتظار همچین سوالی رو ازش نداشتم نمی دونستم چی بگم . بعد چند لحظه سکوت گفتم خوب اگه واقعا منو دوست داشته باشه منم عشقمو به پش میریزم .
بهم گفت اگه تو اونو دوست نداشته باشی چی ؟ خواستم یه جورایی راهو واسش باز کنم واسه همین گفتم نمیخوام به خاطر خودم دل کسی رو بشکنم.
گفت کمکم کن به اونی که عاشقشم بفهمونم که چقدر دوستش دارم .
یهو قند تو دلم اب شد بدنم لرزید با خودم فکر کردم یعنی اون منو دوست نداره یعنی اون عاشق کس دیگه ایه . بغض گلومو گرفت اشکام داشت سرازیر میشد نمیتونستم جلو خودمو بگیرم که بهم گفتم عزیزم کمک کن بهت بگم ثابت کنم که چقدر دوستت دارم . بی اختیار خودمو تو اغوشش رها کردم
86/12/13 :: 2:35 عصر
همیشه وقتی میومدی پیشم اونقدر احساساتی میشدم که حتی گاهی وقتا یادم میرفت بهت بگم سلام . اونقدر تو اون چشات غرق میشدم که وقتی با خنده هات بهم میگفت یعمو یادگار خوابی یا بیدار تازه به خودم میومدم .
وقتی بهم نگاه میکردی صدای قلبم تموم بدنمو به لرزه در میاورد نمیدونم چه حسی بود یه دلهره همراه با ارامش ، یه حس حس شادی همراه با نگرانی ،یه چیزی که هنوزم نفهمیدم چی بود.
همیشه ازم میپرسیدی چرا وقتی منومیبینی اینقدر میخندی ؟هیچ وقت نتونستم بهت دلیلشو بگم ولی حالا میخوام دلیلشو بگم .وقتی که تو پشمی انگار دارم تو اسمنو پرواز میکنم ، انگار دیگه تو دنیا هیچ چیزی نیست که بخواد منو بیشتر از این خوشحال کنه.
هنوزم هیچ چیز مثل اون لحظه های باتو بودن منو خوشحال نکرده . درسته دیگه من تو قلبت جایی ندارمو جامو یه نفر دیگه اشغال کرده ولی جای تو تو قلب من هر روز بیشتر میشه هر روزو هر روز.
یادته وقتی واسه اولین بارتو چه حالو هوایی بهت گفتم دوست دارم . هیچ وقت اون لحظه از ذهنم پاک نمیشه مثل یه فرشته جلو اینه داشتی خودتو تماشا میکردی بهم گفتی شکل من تو اینه چه جوریه وقتی این حرفو زدی یه حس اطمینانی بهم گفقت که الان بهترین فرصت برای گفتن راز دلته .بهت گفتم تو رو چه تو اینه شیشه ای ببینم چه با حس واقعی فقط میتونم بهت یه چیزو بگم، گفتی چی ؟گفتم اینکه خیلی دوستت دارم .
نفهمیدم که چرا تو اون لحظه سرتو انداختی پایین و حتی کوچکترین نگاهم به من نکردی . به خودم یه خورده جرات دادمو سرتو اوردم بالا وقتی قطره های اشکو تو صورتت دیدم بی اختیار منم گریم گرفت .
از اون روز به بعد هر وقت پیش هم بودیم دیگه تو اون حس غریبی قبلی رو با من کنار گذاشته بودی دیگه انگار واقعا توام با من یکی شده بودی دیگه وقتی بهت نگاه میکردم با گوشه چادر صورتتو نمیپوشوندی دیگه وقتی تو اون چشات غرق میشدم بهم نمیگفتی عمو یادگار خوابی یا بیدار .
اما اون لحظه ها چه زود تموم شد تو منو تنها گذاشتی و با یکی دیگه رفتی میدونم دیگه دوستم نداری اما میخوام یه چیزی رو بهت بگم گرچه میدونم شاید هیچ وقت این مطلبو نخونی میخواستم بهت بگم تو هنوزم برای من همونی با همه
بی وفاییت هنوزم مثل نگاه های اول دوستت دارم
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
:: کل بازدیدها ::
165334
:: بازدید امروز ::
5
:: بازدید دیروز ::
14
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
عاشق آسمونی:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::
حرفهای پروانه ای[32] . درد دلهای پروانه ای[26] . فصل امید[4] .
:: مطالب بایگانی شده ::
آرشیو میهن بلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
بهار 1388
تا قبل شهریور 1389
:: موسیقی وبلاگ ::